نور کوچک کُنج پنجره
آنه؛ ما به هم نمیرسیم. باورکن.
من میتوانستم عاشق کفشهایم باشم...
ای کاش میتوانستم بهت بگویم آنقدرها هم خوشبخت نیستم. وقتی که دانه دانهی عینکآفتابی ها را رو صورتم میگذاشتم و سرم را به طرف بابا برمیگرداندم و نظرش را میپرسیدم، نگاهم به نگاه خیرهی تو میافتاد. از میان ابرهای زمان که گذشتم، دیدم یک جای دور، من هم با چادر و مقنعه و کفشهای نهچندان نو روی صندلی نشستهبودم و به دختر شانزدهساله ای نگاه میکردم که قدبلند بود و حرف میزد و میخندید و آرزو کرده بودم من هم شانزدهساله ی قدبلندی باشم که حرف میزند و میخندد. به یاد آوردم نگاهم پر از خواستن بود و نرسیدن؛ و امروز همهی اینها را، همهی اینها را تو چشمان تو دیدم. دلم میخواست کنارت بنشینم و بهت بگویم اینقدر به من خیره نشو، اینقدر نخواه که شبیه من باشی. اینقدر نخواه که شانزدهساله ی قدبلندی باشی که تمام عینکهای آفتابی را امتحان میکند و هیچکدام به صورتش نمیآید. تو چه میدانی که من هم دلم میخواهد به سنّ تو بودم؟ که وقتی نشستهام پشت میز فلافلفروشی و یادم میآید خیلی قبلها، وقتی تقریباً به سنّ تو بودم، بابا همیشه یک سررسید همراهش بود و من تویش مینوشتم «ما گشنهایم. سفارشمون آماده نیست» و حالا دیگر نه سررسید همراه بابا هست و نه من میتوانم تویش بنویسم گرسنهایم، چهقدر دلم میخواهد برگردم به روزهایی که تمام دغدغهام آمادهشدن سفارش غذایمان بود و بادکنکی که آخرش بهم هدیه داده میشد و تا هفتهها مواظبش بودم که نتّرکد. حالا باید مواظب دلم باشم که از هم نپاشد. نمیدانی چهقدر نسبت به تو احساس یکنفر بودن کردم و چهقدر ازت بدم آمد. دلم میخواست بهت بگویم کفشهایت را دوست داشته باش، پنهانشان نکن. اینجوری به من نگاه نکن و فکر نکن خیلی ناتوانی؛ تو آنقدر از من بیشتر میتوانی، که میتوانی از پلّههای ساختمان بدوی پایین و تو خیابان بخندی و بپّری و کسی کاریت نداشته باشد. امّا من بزرگ شدهام. من فقط میتوانم آخرین عینک را سرجایش بگذارم و آرام آرام، از ساختمان بیایم پایین و وقت خوردن فلافل، به این فکر کنم که دیگر آنقدر بچّه نیستم که بابا بخواهد نصف ساندویچش را بهم بدهد و من با کلّی ناز و ادا بگیرمش و به فکر نگهداری از بادکنک قرمزم باشم...
You can Feel the Light, start to Tremble...
زمستانها، فقط امید شنل سفید درختها من را میکشاند بین ساختمانها و سر و صدای ماشینها رو آسفالت خیس؛ و هر روز که امیدم به روپوش سفید درختها کمتر میشد، سبزبودنشان زندهام میداشت. روز دوّم هفده سالگی، فقط به امید سبز بودن درختها، زندهبودن گنجشکها و سرمایی که قلقلکم میداد مهتابی اتاقم را خاموش میکردم و بند کتانیام را میبستم و راهی آن دیوار های آبی میشدم. مسیر من را میبرد و من دلم میخواست بدوم و از تمام آن کوچههای لعنتی دور شوم و بروم جایی که همهچیز سبز باشد، همهچیز دوستداشتنی باشد، و هیچکس من را نشناسد. دلم میخواست آن روپوش لعنتی را دربیاورم و باد برود تو موهای کوتاهم و قلقلکم بدهد و من آنقدر بدوم تا موهایم بلند شوند و بعد ببینم که همهچیز تمام شده است، من از رو زمان پریدهام و کسی خلأ من را حس نکرده و چهقدر خوب است که دل کسی برای آدم تنگ نشود. چهقدر خوب است که میدانی این بغلکردن ها و لبخند ها، هیچیک واقعی نیستند و تو، فقط خودتی. چهقدر خوب است که دلت برای کسی تنگ نمیشود و چهقدر خوب است که میدانی کسی منتظرت نیست، کسی منتظر نیست بعد از زنگ تلفن صدای تو را بشنود و این، باعث میشود یک قطره اشک هم نریزی، یک لحظه هم ناراحت نشوی و به برگهای سبز پهن تو پیادهرو فکر کنی. چهقدر حالم خوب است وقتی تمام شده. بوی آش از آن خانههه با کاشیهای لوزی رنگی رو دیوار کرم میزد تو بینیام و دلم میخواست ناهار پاستا داشتهباشیم. دلم میخواست کنار پنجره بنشینم و با هر دانهی پاستای آغشته به سس دوستداشتنیاش، به تمامشدن تمام این روز ها فکر کنم. به روزهایی که فکر میکردم هیچوقت نخواهند گذشت و حالا؟ حالا من کنار پنجره مینشینم و مینویسم از برگهای پهن پیادهرو یی که روزهای تلخ و گزندهای که مزّهی خوراک کدو و قارچ با دسر انبه میدادند را برایم تمام کردند. دلم میخواهد بدوم و هزاران بوسه برایشان بفرستم که چهقدر دوستداشتنی هستند. چهقدر شبیه If I Lose Myself هستند؛ آرام، مثل جریان نرمی که از تو بازوهای برهنهام رد میشود و زبانم مزّهی خواب شیرینی را احساس میکند، مثل آن درختها کنار آن دیوار های آبی که کمکم کردند از تمام آن لبخند های مصنوعی رها شوم و Lose Myself Tonight ...
پینوشت؛ دو روز بعد. این روزهایم مزّهی پاستای رشته ای با سس پستو را می دهند.
The Swing Vine
دلم میخواهد یک تیشرت گشاد خاکستری داشتهباشم. اوّلش میخواستم بنویسم یکعالمه؛ ولی بعد دیدم اگر یکعالمه تیشرت گشاد خاکستری داشتهباشم، دیگر از چشمم میافتند. مثل سارافن آبیام که جیبهای گلگلی بزرگ دارد و دفترچه و موبایل و دستمالکاغذیام تویش جا میشود. مثلاً اگر همهی لباسهایم جیبهای بزرگ داشتند، دیگر اینقدر برایم محبوب نبود. حتّی شاید از چشمم میافتاد. اصلاً همان بهتر که یکعالمه تیشرت تنگ و چسبان و خجالتآور و لباسهایی با جیبهای کوچک - که فوقش یک رژ لب کوچک تویشان جا میگیرد - تو مغازهها هستند و آنقدر زیادند که کسی تیشرت گشاد و جیب بزرگ یادش نمیافتد. بعد من یادم میافتد دلم میخواهد نه یکعالمه، بلکه یک دانه تیشرت گشاد خاکستری داشتهباشم، مثل همان آقا هه که تیشرت یکجور رنگ نزدیک به مشکی نهچندان گشاد ولی خیلی - بهنظر من - دلبر تنش بود و گیتار میزد و هی میخواند I Could Lie، I Could Lie، I Could Lie ؛ Everything that kills me makes me feel alive . آنیکی هم تیشرت تنش بود ولی رویش پیرهن مشکی که دوتا دکمهی اوّلش بسته نبودند پوشیدهبود که آنهم دلبر بود. کلّشان دلبر ند اصلاً. آستینهای گشاد همان تیشرت ه هم خیلی دلبر بود؛ خیلی باحال میشود اگر من هم یک گیتار بگیرم دستم و تو یک زیرزمین با سقف چوبی و مهتابی کمرنگ و ستونهای رنگ و رو رفته بایستم و گیتار بزنم و بخوانم و از آن رقصباحالها بکنم و آستینهای تیشرتم رو بازویم تکان بخورند - آنقدر ها هم بلند نباشند البتّه - و موهای فرفری بور بلندم هی اینطرف و آنطرف بشوند. ولی خب نه زیرزمین با سقف چوبی و ستون رنگ و رورفته و صندلی چوبی تو گوشهاش کنار پنجره داریم نه گیتار و نه شرایط باحالرقصیدن که تویش موی فر بور نداشته مان تکان بخورد. بنابراین مینشینیم اینجا و تیشرت گشاد نهچندان دلبر - امّا از بقیهی تیشرت ها بهتر - میپوشیم و به صدای همان آقا هه گوش میدهیم و به تکاندادن شانههایمان اکتفا میکنیم. با تشکّر خیلی بسیار از «آقا هه».
...If I lose myself tonight, It'll be you and I
[موسیقی پسزمینه؛ If I Lose Myself ]
کنار تو هستم، که یار تو هستم.
آفتاب تابستون خوب نیست. آفتاب آخرای اسفند خوبه، که وقتی باد مییاد، بری یه گوشه پیدا کنی که آفتاب بهش میتابه، وایسی زیرش که گرم بشی. اونوقت باید همایون گوش کنی؛ اینجا فقط باید ساکت بشی تا همایون بخونه و تپّهها و دشتها و کوههایی که یه ذرّه برف روشون مونده و تا نصفهی راه برگشتید و نرفتید بالاشون رو نگاه کنی؛ اونطرف هم بابا در حال روشن کردن آتیش برای چایی دمکردن برای خوردنش تو باد بهاری باشه. - البتّه بادش اونقدرام بهاری نبود؛ هرکی از دور نگاه میکرد فکر میکرد یه پتو رو یه سویشرت متحرّک نشسته رو زمین - ولی خب متاسّفانه همایون نداریم. ناچار «لیلی» پالت گوش میدیم و زیر آفتاب میشینیم و مینویسیم و آتیش رو نگاه میکنیم و عکس میگیریم و کش موهامون رو که دراومده دوباره میبندیم و به این فکر میکنیم که کاش موهامون بلند بود که تو باد نهچندان بهاری بدویم و باد بپیچه توشون. ولی اینجا یه عالمه آدم هست و نمیشه ازین کارا کرد.ناچار شالمون رو سر میکنیم و جوراب و کفشمون رو درمییاریم و با بابا دراز میکشیم رو چمنها و آسمون و شاخهها و شکوفههای سفید و صورتی رو نگاه میکنیم، آااخ ازین شکوفهها. اینا وظیفهی انسانی من رو که " عکسگرفتن از مویدماغ تا گاومیش در حال دویدن" هست رو بهم یادآوری میکنند و من دوربینم رو پر میکنم. بعد ها حوصله نخواهم داشت اینا رو نگاه کنم و فقط دنبال یه عکس خوب از خودم میگردم که کم پیدا میشه ولی باز یه عالمه عکس از دشت و کوه و بیابون میگیرم که هاردم رو پر کنم و بعد ها حوصله نداشتهباشم خالیش کنم. تازه دستم هم درد میکنه و نمیتونم موس رو بگیرم و الان هم با مچ دست در حال درد گرفتن دارم تایپ میکنم. دست بیچارهی من، غرش گرفته، داره لوس میکنه خودش رو. الان در نظرم دست راستم ازین آدمایی ه که همیشه مورد ظلم واقع میشن و بعد از مدّتی دیگر تحمّلشون تموم میشه و با خجالت درد میگیرن، دست چپم هم ازین آدمای سرخوش همیشه خوشحال که گهگاهی خدمتی انجام میدن و همهش پزش رو میدن. سنّش هم حدود هیفده - هیجده عه، ازین پسرای جوونی که غرورشون زده بالا و هی پز میدن. ولی دست راستم ازین پیر های باتجربهست که خیلی فروتنعن. با این حال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکنن، خلاصه باهام راه میان. راضیایم ما.
تو یه وبلاگی، یه چیزی دیدم، اومدم بنویسم دلم فلانچیز رو میخواد؛ تا صفحهها رو بستم و اینجا رو باز کردم دیدم اصلاً یادم رفت دلم چی میخواست. بعد یه کم که فکر کردم دیدم دلم موی بافتهشده میخواد. موهای بلند خُرمایی هفتاد سانتی، که بوی شامپو بدن، بعد آروم شونه بشن، مرتّب بشن. بعد با ته این شونهدرازا، از وسط به دو قسمت تقسیم بشن، بعد اوّل طرف راست، از کنار گوش شروع بشه به بافتهشدن و تهش سهسانت بمونه که با کش قهوهای روشنی که مایل به نارنجی و قرمزه ولی بیشتر قهوهای کمرنگ میخوره، بستهبشن. بعد هرچی مو مونده، جمع بشه طرف چپ، باز از کنار گوش شروع بشه به بافتهشدن - نه خیلی سفت و نه خیلی شُل – و تهش با قُل اونیکی کش – آخه کشهای قهوهای روشنی که مایل به نارنجی و قرمزن ولی بیشتر قهوهای کمرنگ میخورن، دوقلو عن. – بسته بشه. چتریها هم به دلخواه میتونن زدهبشن و رو پیشونی بریزن. بعد یه لباس سورمهای – یهجور آبینفتی نزدیک به سورمهای که خیلی خوشگله – یقهگشاد که استخونبیرونزدهی گردن ازش معلوم ه و آستینهاش تا شست میرسن و بلندیش تا زانوئه، با یه پاپوش که تقریباً قهوهای کمرنگ ه و به رنگ کشهای دوقلو مییاد پوشیدهبشه. بعد یه ماگ بزرگ پر از شیرقهوه با دو عدد دونات تو بشقاب در دست گرفتهبشه و کنار پنجره که نور کمرنگی ازش میتابه، رو این صندلیگهوارهای ها نشسته بشه و ساریگلین پخشبشه و لذّت بردهشه. دلم اینا رو میخواد امّا نمیشه. من اینقدر خوشبخت نیستم، آه.
آبان هشتُم
من هنوز هم نمیتوانم عدد ماه آبان را حفظ کنم. هشت. از هشت بدم میآید، یکجوری است. اصلاً به آبان نمیآید یا آبان به آن نمیآید؛ گزینهی اوّل محتملتر است چون کلّا هشت به هیچچیز نمیآید. به میز کامپیوتر من و ف. و م. تو اتاقسایت هم نمیآمد – نمیگویم نمیآید چون دیگر من و ف. و م. با هم نیستیم -- بالاخره چه باشیم و چه نه، هشت به هیچ میز کامپیوتری نمیآید، حتّی اگر استفادهکنندهاش منفور ترین باشد -- و شاید آنها هنوز اتاقسایت بروند، هرچند من نباشم.در هرصورت بدون من میشود به زندگی ادامه داد. تضمینی. – همیشه وقتی میخواهم در آبان جایی را امضا بزنم دستم میخواهد بنویسد هفت، هرچند هفت هم بهش نمیآید. اصلاً آبان یکجوری است. نه هفت بهش میخورد و نه نُه؛ تمام ماهها عددهایشان هماهنگ است امّا انگار آبان اضافی است. آبان بیچاره. هر آرشیو وبلاگی را باز میکنم و به آبانش میرسم و میبینم زده 8/فلان13 ، فکر میکنم اشتباهی رو آذر کلیک کردهام و دوباره رو آبان کلیک میکنم و میبینم همان است. اصلاً هشت یکجوری است. مثل آبان. فرقشان فقط تو یکجوریبودن شان است، هشت یکجور منفوری است و آبان یکجور که نمیدانم چهجور. حتّی نمیدانم دوستش دارم یا نه.
حالا که فکر میکنم میبینم چهقدر هشت به آبان میآید، هرچند یکجور منفوری است. آبان ِ سنگین ِ غمگین.
پنگوئنی با قصّهی آدمهای تو داروخانه
تو داروخانه نشستهبودم و پاهای آدمها رو نگاه میکردم که از جلوم رد میشدن و با شتاب به سمت صندوق یا در خروجی میرفتند. فکر میکردم چهقدر عجیب ه وجود داشتن هر کدوم از این آدمها، و قصّههاشون، درد هاشون، خوشیهاشون. و چهقدر آدم با قصّههاش وجود داره تو دنیا. صدای خانم پشت پیشخوان میاومد که صداش – برعکس من – نازک و غیر یکنواخت و بدون تپق بود و داشت به مشتریها راجع به دارو ها توضیح میداد، آخر هر جمله هم میگفت "هستش" و من به این فکر میکردم که مثلاً میرفتم تجربی تا داروساز بشم؛ بعد سریع یادم اومد اگر بیشتر از سیدقیقه و هفتثانیه تو داروخانه – و کلّاً هر محیط بستهی اینجوری – بمونم حالم بد میشه و بعد رویا های خودم یادم افتاد و جهانگردی و ایرانگردی و همهجا گردی و فلان. به این فکر کردم که کاش پنگوئن بودم هرچند پنگوئن بودن ربطی به همهجا گردی نداره و اتّفاقاً محدودیّتش از من ِ الان که میتونه تا کتابخونه بره و بیاد بیشتره ولی خب اونجا برف هست. و سرد ه. و بچّهخرسقطبی گوگولی و پشمالو داره هرچند فکر نکنم بین بچّهخرسهای قطبی کوچولوی گوگولی پشمالو و پنگوئنها روابط مسالمتآمیزی وجود داشته باشه، شاید هم باشه. چه بدونم. بالاخره هرچی باشه مهم اینه که اونجا هستن و من نفسم میگیرد در هوایی که نفسهای تو نیست و "تو" اشاره دارد به بچّهخرسهای قطبی کوچولوی گوگولی پشمالو. مثل الان که نفسم داره میگیره و نمیدونم چرا. بعد اگه پنگوئن میشدم، اوّلش زندگی تو تخم رو تجربه میکردم. تو یه چیز سفید بیضوی جالب و هیجانانگیز. بعد ممکن بود بشکنم و مایعم که هنوز تبدیل به من نشده – مایع ه؟ شاید هم دونهست، چه بدونم. همیشه از زیستشناسی خوشم نمییومده، هرچند الان نظرم رو کمی جلب کرده – بریزه رو برفها یا تو سرما از بین برم. ولی من از بین نمیرفتم و از تخم بیرون میاومدم و میشدم یه پنگوئنکوچولوی خوشگل و گوگولی که یاد نمیگرفت آواز ها رو درست بخونه و صداش با بقیه فرق داشت. بعد هم دنبال غذا تو اقیانوس شنا میکردم – چون با بقیه فرق داشتم کسی بهم غذا نمیداد، مامان و بابامم یه گروه تحقیقاتی واسه پژوهشهاشون کالبدشکافی کرده بودن و من از همون بچّگی و گوگولگی دنبال غذا میرفتم – و همهی ماهیها از دستم فرار میکردن و همینطور همهی پنگوئنها. ماهیها حتّی ترجیح میدادن توسّط بقیهی پنگوئنها خوردهبشن تا من. بعد من رو یه نفر میگرفت میآورد روستاشون – چون از شهر بدم مییاد – و اهلیم میکرد و من از تو فریزر واسهش دست تکون میدادم. شاید هم فریزر نبود، چه میدونم. پنگوئنهای اهلیشده فریزر لازم دارند؟ اصلاً شاید امکاناتشون در اون حد نبودهباشه، شاید هم دیویستتا کاندیدای انتخابات اومدهن وعده دادهن که فریزر براتون مییاریم و بعدن یادشون رفته. – بالاخره شغل پر مسئولیّتی دارن دیگه – و اهالی هم فریزر رو گذاشتهن به امید اینا و اقدام نکردهن و هر وقت میخواستن اقدام کنن دوباره انتخابات میشده. اصلاً هم به فکر پنگوئن فیریزرلازمدار نبودهن. منم بدون فریزر به زندگیم ادامه میدم، مهم این ه که کنار صاحب دلبرمم.
شت.
الان مشخّصه که همه ش در حال غر زدن م، یا توضیح بیشتر بدم؟
تو یه وبلاگی، یه چیزی دیدم، اومدم بنویسم دلم فلانچیز رو میخواد؛ تا صفحهها رو بستم و اینجا رو باز کردم دیدم اصلاً یادم رفت دلم چی میخواست. بعد یه کم که فکر کردم دیدم دلم موی بافتهشده میخواد. موهای بلند خُرمایی هفتاد سانتی، که بوی شامپو بدن، بعد آروم شونه بشن، مرتّب بشن. بعد با ته این شونهدرازا، از وسط به دو قسمت تقسیم بشن، بعد اوّل طرف راست، از کنار گوش شروع بشه به بافتهشدن و تهش سهسانت بمونه که با کش قهوهای روشنی که مایل به نارنجی و قرمزه ولی بیشتر قهوهای کمرنگ میخوره، بستهبشن. بعد هرچی مو مونده، جمع بشه طرف چپ، باز از کنار گوش شروع بشه به بافتهشدن - نه خیلی سفت و نه خیلی شُل – و تهش با قُل اونیکی کش – آخه کشهای قهوهای روشنی که مایل به نارنجی و قرمزن ولی بیشتر قهوهای کمرنگ میخورن، دوقلو عن. – بسته بشه. چتریها هم به دلخواه میتونن زدهبشن و رو پیشونی بریزن. بعد یه لباس سورمهای – یهجور آبینفتی نزدیک به سورمهای که خیلی خوشگله – یقهگشاد که استخون ترقوّه ازش معلوم ه و آستینهاش تا شست میرسن و بلندیش تا زانوئه، با یه پاپوش که تقریباً قهوهای کمرنگ ه و به رنگ کشهای دوقلو مییاد پوشیدهبشه. بعد یه ماگ بزرگ پر از شیرقهوه با دو عدد دونات تو بشقاب در دست گرفتهبشه و کنار پنجره که نور کمرنگی ازش میتابه، رو این صندلیگهوارهای ها نشسته بشه و ساریگلین پخشبشه و لذّت بردهشه. دلم اینا رو میخواد امّا نمیشه. من اینقدر خوشبخت نیستم، آه.
پنگوئنی با قصّهی آدمهای تو داروخانه
تو داروخانه نشستهبودم و پاهای آدمها رو نگاه میکردم که از جلوم رد میشدن و با شتاب به سمت صندوق یا در خروجی میرفتند. فکر میکردم چهقدر عجیب ه وجود داشتن هر کدوم از این آدمها، و قصّههاشون، درد هاشون، خوشیهاشون. و چهقدر آدم با قصّههاش وجود داره تو دنیا. صدای خانم پشت پیشخوان میاومد که صداش – برعکس من – نازک و غیر یکنواخت و بدون تپق بود و داشت به مشتریها راجع به دارو ها توضیح میداد، آخر هر جمله هم میگفت "هستش" و من به این فکر میکردم که مثلاً میرفتم تجربی تا داروساز بشم؛ بعد سریع یادم اومد اگر بیشتر از سیدقیقه و هفتثانیه تو داروخانه – و کلّاً هر محیط بستهی اینجوری – بمونم حالم بد میشه و بعد رویا های خودم یادم افتاد و جهانگردی و ایرانگردی و همهجا گردی و فلان. به این فکر کردم که کاش پنگوئن بودم هرچند پنگوئن بودن ربطی به همهجا گردی نداره و اتّفاقاً محدودیّتش از من ِ الان که میتونه تا کتابخونه بره و بیاد بیشتره ولی خب اونجا برف هست. و سرد ه. و بچّهخرسقطبی گوگولی و پشمالو داره هرچند فکر نکنم بین بچّهخرسهای قطبی کوچولوی گوگولی پشمالو و پنگوئنها روابط مسالمتآمیزی وجود داشته باشه، شاید هم باشه. چه بدونم. بالاخره هرچی باشه مهم اینه که اونجا هستن و من نفسم میگیرد در هوایی که نفسهای تو نیست و "تو" اشاره دارد به بچّهخرسهای قطبی کوچولوی گوگولی پشمالو. مثل الان که نفسم داره میگیره و نمیدونم چرا. بعد اگه پنگوئن میشدم، اوّلش زندگی تو تخم رو تجربه میکردم. تو یه چیز سفید بیضی جالب و هیجانانگیز. بعد ممکن بود بشکنم و مایعم که هنوز تبدیل به من نشده – مایع ه؟ شاید هم دونهست، چه بدونم. همیشه از زیستشناسی خوشم نمییومده، هرچند الان نظرم رو کمی جلب کرده – بریزه رو برفها یا تو سرما از بین برم. ولی من از بین نمیرفتم و از تخم بیرون میاومدم و میشدم یه پنگوئنکوچولوی خوشگل و گوگولی که یاد نمیگرفت آواز ها رو درست بخونه و صداش با بقیه فرق داشت. بعد هم دنبال غذا تو اقیانوس شنا میکردم – چون با بقیه فرق داشتم کسی بهم غذا نمیداد، مامان و بابامم یه گروه تحقیقاتی واسه پژوهشهاشون کالبدشکافی کرده بودن و من از همون بچّگی و گوگولگی دنبال غذا میرفتم – و همهی ماهیها از دستم فرار میکردن و همینطور همهی پنگوئنها. ماهیها حتّی ترجیح میدادن توسّط بقیهی پنگوئنها خوردهبشن تا من. بعد من رو یه نفر میگرفت میآورد روستاشون – چون از شهر بدم مییاد – و اهلیم میکرد و من از تو فریزر واسهش دست تکون میدادم. شاید هم فریزر نبود، چه میدونم. پنگوئنهای اهلیشده فریزر لازم دارند؟ اصلاً شاید امکاناتشون در اون حد نبودهباشه، شاید هم دیویستتا کاندیدای انتخابات اومدهن وعده دادهن که فریزر براتون مییاریم و بعدن یادشون رفته. – بالاخره شغل پر مسئولیّتی دارن دیگه – و اهالی هم فریزر رو گذاشتهن به امید اینا و اقدام نکردهن و هر وقت میخواستن اقدام کنن دوباره انتخابات میشده. اصلاً هم به فکر پنگوئن فیریزرلازمدار نبودهن. منم بدون فریزر به زندگیم ادامه میدم، مهم این ه که کنار صاحب دلبرمم.
آخ که اگر سازی از آن خود داشتم.
هیولایی که سرش رو شیشهی اتوبوس از شدّت حرکت موتور دارد میلرزد
× پسربچّه ی گوشهی اتوبوس میخوند که «شب به گلستان تنها، منتظرت بودم؛ منتظرت بووودم، منتظرت بوووودم؛ بادهی ناکامی، منتظرت بووودممم...» ، هرچند شلوغ بود و اعصابم رو ریخت به هم ولی، خب، خیلی جالب بود.
× - عه؛ این جامدادی رو کی درست کردی؟ خیلی بامزّه شده؛ شبیه بطری ذرّته، آره؟ از اون درست کردی؟
+ هوم.
- جالب شده؛ کسی ببینه نمی فهمه بطری ذرّته!
+ چون واقعاً نیست.
- پس چیه؟
+ قوطی.
× من دارم به چی تبدیل می شم؟ یه هیولا؟ یه هیولای غمگین که هر لحظه ممکنه منفجر بشه و همیشه گوشه ای نشسته و ترجیح می ده بقیه باهاش هیچ کاری نداشته باشن. حتّی به بهانه ی دادن نون خامهای نیان باهاش حرف بزنن. به دفترش دست نزنن. به مداد هاش دست نزنن. اگه حرف قشنگی ندارن، دنبال کلمه نگردن. ساکت باشن. اذیّتش نکنن. یه هیولای غمگین ِ تنها.
میریم که تهش بشیم هیچّی. هیچّی بمونه ازمون.
من میتوانستم غمگینترین درخت روی زمین باشم. وقتی میدیدم که عکس آدمهایم سال به سال، یکی یکی و چندتا چندتا مثل برگ دور و برم میریزد و خاکسترش قاب میشود به دیوار سفید اتاق نشیمن و من را مجبور میکند که به هیچ کدام آن دیوار ها نگاه نکنم. من نمیتوانم به چشم های «دیگر نیست» ها نگاه کنم. نمیفهمم چرا این جوری است؛ هرکس که دیگر نیست، بقیه همین جوری یک عکس ازش برمیدارند و میزنند به دیوار. حواسشان به چشم های آن آدم نیست. وقتی به چشمهای آن ها نگاه می کنم، انگار دارند صدایم می کنند، انگار التماسم می کنند، انگار یک برقی تو چشم های شان است که چنگ می زند بهم و می خواهد درشان بیاورم. نمی شود. هیچ گاه مرگ را درک نکردم. هیچ گاه نفهمیدم چگونه می شود که یک آدم، تا دیروز گرمی نفس هایش خانه ای را استوار نگه داشته بوده و ناگهان کم آورده... کم آورده.. کم آورده...
هیچ گاه نفهمیدم آدم ها چرا می میرند. چرا دیگر نیستند. چرا آغوش شان سرد می شود و لب های شان می خشکد و چشم های شان، باز یا بسته، دیگر نمی چرخد و شقیقه های شان از سفید شدن می ایستد و سرخی گونه های شان جای خودش را به سفیدی بیمار گونه ای می دهد که تمام دوستداران آدم را دیوانه میکند. میفهمم چه حسّی دارد نبودن یک آدم، حتّی آدمی که بودنش حس نمی شده. امّا نمیفهمم چرا. این عادلانه نیست که آدم ها، نوبتی، هرسال و هرماه و هرروز بمیرند و از خودشان یک سنگ قبر بگذارند که تا چندین سال بعد آن هم برای شان نمی ماند؛ آخر چرا به دنیا می آیند که هیچّی از آن ها نماند؟ چرا؟..
کاش می شد چشم هایم را ببندم. گوش هایم را بگیرم. قلبم را فشار دهم و زیر تختم پنهان شوم تا همه ی آشوب ها با همان آدم برود زیر خاک و تمام شود، تا وقتی می آیم بیرون، یک لبخند ملیح بزنم و به ادامه دادنم ادامه دهم...کاش. کاش بشود این یکی، این بار، بیشتر بماند. کاش..
...If I lose myself tonight, It'll be you and I
[موسیقی پسزمینه؛ If I Lose Myself ]
It was something I need
You can Feel the Light, start to Tremble...
زمستانها، فقط امید شنل سفید درختها من را میکشاند بین ساختمانها و سر و صدای ماشینها رو آسفالت خیس؛ و هر روز که امیدم به روپوش سفید درختها کمتر میشد، سبزبودنشان زندهام میداشت. روز دوّم هفده سالگی، فقط به امید سبز بودن درختها، زندهبودن گنجشکها و سرمایی که قلقلکم میداد مهتابی اتاقم را خاموش میکردم و بند کتانیام را میبستم و راهی آن دیوار های آبی میشدم. مسیر من را میبرد و من دلم میخواست بدوم و از تمام آن کوچههای لعنتی دور شوم و بروم جایی که همهچیز سبز باشد، همهچیز دوستداشتنی باشد، و هیچکس من را نشناسد. دلم میخواست آن روپوش لعنتی را دربیاورم و باد برود تو موهای کوتاهم و قلقلکم بدهد و من آنقدر بدوم تا موهایم بلند شوند و بعد ببینم که همهچیز تمام شده است، من از رو زمان پریدهام و کسی خلأ من را حس نکرده و چهقدر خوب است که دل کسی برای آدم تنگ نشود. چهقدر خوب است که میدانی این بغلکردن ها و لبخند ها، هیچیک واقعی نیستند و تو، فقط خودتی. چهقدر خوب است که دلت برای کسی تنگ نمیشود و چهقدر خوب است که میدانی کسی منتظرت نیست، کسی منتظر نیست بعد از زنگ تلفن صدای تو را بشنود و این، باعث میشود یک قطره اشک هم نریزی، یک لحظه هم ناراحت نشوی و به برگهای سبز پهن تو پیادهرو فکر کنی. چهقدر حالم خوب است وقتی تمام شده. بوی آش از آن خانههه با کاشیهای لوزی رنگی رو دیوار کرم میزد تو بینیام و دلم میخواست ناهار پاستا داشتهباشیم. دلم میخواست کنار پنجره بنشینم و با هر دانهی پاستای آغشته به سس دوستداشتنیاش، به تمامشدن تمام این روز ها فکر کنم. به روزهایی که فکر میکردم هیچوقت نخواهند گذشت و حالا؟ حالا من کنار پنجره مینشینم و مینویسم از برگهای پهن پیادهرو یی که روزهای تلخ و گزندهای که مزّهی خوراک کدو و قارچ با دسر انبه میدادند را برایم تمام کردند. دلم میخواهد بدوم و هزاران بوسه برایشان بفرستم که چهقدر دوستداشتنی هستند. چهقدر شبیه If I Lose Myself هستند؛ آرام، مثل جریان نرمی که از تو بازوهای برهنهام رد میشود و زبانم مزّهی خواب شیرینی را احساس میکند، مثل آن درختها کنار آن دیوار های آبی که کمکم کردند از تمام آن لبخند های مصنوعی رها شوم و Lose Myself Tonight ...
دو. [لوکیشن، جلوی بوفه] «عه، ا. ، توام این جایی؟ چی می خوای بخری؟» «امم.. نمی دونم، تو چی می خوای؟» «منم نمی دونم!» «بیا بریم این کنار وایسیم تصمیم بگیریم» «باشه» [خنده و سکوت، چند ثانیه بعد] «تصمیم نگرفتی هنوز؟» «نه» « من نظرم های بای ه بیشتر.» «عه، منم :دی» [خنده] «می دونی، من تا حالا هیچ تصمیم قاطعی تو زندگی م نگرفته م، یعنی مثلا بخوام بین بستنی شاتوت و کاکائویی انتخاب کنم، نمی تونم» «خب این که معلومه، کاکائویی 8-^» «ولی من این قد جلو بستنی ها وایمیستم که آخر دوتاش رو انتخاب می کنم» «خب می تونی نصفش رو کاکائویی بگیری و نصفش شاتوت» «نه، آخه بقیه شون رو چی کار کنم؟ ازین بستنی هایی که پنج تا توپ میوه ای می ذارن تو ظرف آ » «آها، آره، منم خیلی مشکل دارم :دی» «من اصلاً جلو پیش خوان نمی ایستم، سه تاشو به بابام می گم، بقیه شم می گم خودت بگیر :))» [خنده] «تصمیم نگرفتی؟» «نه :دی» «خلوت شد آ» [همون موقع جلوی بوفه شلوغ می شه] «می دونستی من تصمیم گرفتم از فردا نیام مدرسه؟» «باشه، نیا.» «این اوّلین تصمیم قاطعمه. ولی می دونی مشکلش چیه، نمی تونم عملی ش کنم. بیا، تو کلّ زندگی م یه بار تصمیم قاطع می گیرم که نمی شه عملی ش کرد. اه» [خنده در تمام دیالوگ ها] «عه، خلوت شد آ» [صحنه ی آخر، جلوی بوفه در حال انتخاب کردن و خرید های بای و کیک کاکائویی و رفتن تا پلّه ها و برگشتن و شستن دست ها و رفتن تا پلّه ها و برداشتن شیر و خارج شدن از کادر.]
سه. ف. گفت یه تیکّه ی کوچیک از موهام رو که از مقنعه م بذارم بیرون "جیگر" می شم. 8-^ و ا. خسته نبود امروز.
خوش حالم.
چهار. اسفند، اسفند، اسفندِ عزیز دوستداشتنی. چه جوری بگذرونیم امسال رو آخه. 8-^